۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

رمان آموزشی گلچهره - بخش ششم




بخش ششم
شهرزاد
نویسنده : بابک اسماعیلی              

ششمين جلسه‌ي مشاوره‌ي من با گلچهره برگزار شد. نشست امروز بيش از 5 ساعت زمان برد. كارنامه‌ي آخرين آزمونِ گلچهره را بررسي كردم. در دروس عمومي ميانگين 40 درصد و در دروس اختصاصي ميانگين  15 درصد .
نتيجه اين آزمون براي من قابل پيش بيني بود.
گلچهره مي‌گويد در زمان مطالعه‌ي شيمي اعصابم خرد مي شود. احساس مي كنم خلاء علمي دارم.
يك سوال را با هم حل مي‌كنيم. روش حل مسئله را مي‌داند. اما در محاسبات عددي و انجام ضرب و تقسيم ها دچار اشكال مي شود. در سوال بعدي هم همين طور است.
استراتژي حل مساله را بلد است اما در محاسباتِ مسئله گير مي‌كند. به او مي‌گويم لزومي ندارد براي همه‌ي سوالات، محاسبات دشوار انجام دهد، همين كه مطمئن شد روش حل مساله را مي داند كافي است.
انجام تعداد زيادي از محاسبات عددي با اعداد اعشاري كلافه كننده است.
همه‌ي سوالات را بدون توجه به محاسبات عددي آنها حل مي‌كنيم.

دوستي داشتم كه معلم زبان انگليسي بود. مردي بسيار متواضع و مودب و متين. شاگردان كلاس‌هايش رضايت چنداني از كلاس او نداشتند. در بين سه معلم زباني كه در آموزشگاه تدريس مي‌كردند هميشه نفر سوم بود. و بر خلاف من معمولا كتي به تن داشت كه با رنگ شلوارش يكسان نبود. آن روزها او بيش از چهل سال سن داشت و من بيست و پنج ساله بودم. بعد از سه سال همكاري مان قطع شد. چون شاگردان، كلاس‌هاي معلمانِ ديگر را به كلاس او ترجيح مي‌دادند و من كه دانش او را مي ستودم هر چه كردم نتوانستم شاگردان را متقاعد كنم كه دانش علمي او در زبان انگليسي از هر معلم ديگري بيشتر است.
دو سال از آخرين باري كه او را ديدم گذشت. يك روز در حال خواندن روزنامه‌ي جامعه بودم كه خبري با اين مضمون خواندم : آقاي معلم زبان به عنوان بهترين مترجم كتاب كودك كشور برگزيده شده بود.
از آن به بعد كتاب‌هاي زيادي كه مترجمشان او بود را خواندم .
پنج سال از وقتي كه آخرين بار او را ديده بودم گذشت . تا اينكه يك روز در خانه‌ي هنرمندان تهران او را ديدم. از دور به من اشاره كرد و با صداي بلند گفت چطوري بابك جان ؟
من از ديدن او به وجد آمدم .
روبوسي گرمي كرديم و گفت من بالاخره فهميدم كه بدرد چه كاري مي خورم .
گفتم چطور ؟
گفت من از معلمي لذت چنداني نمي بردم. هر چند كه سالها شغلم معلمي كردن بود. بچه ها را دوست داشتم. اما از كارم لذت نمي‌بردم. اما بالاخره فهميدم كه من براي چه كاري ساخته شده ام .
من با تعجب به حرف هاي او گوش مي دادم . او ادامه داد :
-       من بايد كتاب بنويسم . ترجمه كنم و در جلسات نقد كتاب شركت كنم . من عاشق شركت كردن در جلسات نقد كتاب و حرف زدن با اين و آن هستم . بعد اضافه كرد اميدوارم يك روز ، بابك جان ، تو  هم بفهمي كه براي چه كاري ساخته شده اي .
در ذهنم مرور ‌كردم كه آيا من براي كاري كه مي‌كنم ساخته شده‌ام يا نه .
دوست مترجمم اضافه كرد :
-       من خيلي شانس داشتم كه در سن پنجاه سالگي اين موضوع را كشف كردم . خيلي‌ها حتي تا آخر زندگي هم نمي فهمند كه براي چه كاري مناسب هستند .
از آن روز تا امروز حدود ده سال مي گذرد و من هنوز دارم فكر مي‌كنم كه آيا من براي كارهايي كه مي‌كنم ساخته شده‌ام يا ممكن است كار يا شغل ديگري وجود داشته باشد كه همه‌ي استعدادهاي  نهفته‌ي مرا شكوفا كند.

دختري را مي‌شناختم كه تقريبا تمام اعضاي خانواده‌هاي دور و نزديك  آنها در يك بازه‌ي ده ساله از شاگردان ما بودند. شهرزاد در  سال آخر ، مدرسه‌اش را تغيير داده بود و به مدرسه اي جديد آمده بود تا براي آزمون ورود به دانشگاه خودش را آماده كند.
در تابستان شهرزاد دختري بود مثل بقيه‌ي دختران مدرسه با سادگي‌ها و شيطنت‌ها و خوبي‌هاي يك دختر 17 ساله.
بعد از اينكه بعداز سه چهار هفته از شروع مدرسه يك روز شهرزاد را ديدم كه از من خواست به او اجازه بدهم سركلاس نرود تا با من حرف بزند. اول موافقت نكردم ولي او اصرار كرد و من در چهره اش علامت سوال‌هايي ديدم كه راضي شدم بنشينم و با او حرف بزنم.
شهرزاد به من گفت :
-       آقاي اسماعيلي يه چيزي بپرسم راستش رو به من مي گيد ؟
گفتم :
-       مگه تا حالا از من دروغ هم شنيدي ؟
گفت نه .
گفتم پس بگو .
گفت شما مي گيد مي دونيد آخر سال رتبه هر كدوم از بچه ها چند ميشه . درسته ؟
گفتم درسته ؟
گفت مي تونيد رتبه من رو هم بگيد ؟
گفتم طاقت شنيدنش رو داري ؟
گفت آره .
گفتم به نظرم رتبه تو در رشته رياضي 15 هزار تا 20 هزار ميشه .
رنگ از رخسار شهرزاد پريد .
گفت من اگه از اين به بعد بيشتر بخونم بازم نمي تونم سراسري قبول شم .
گفتم خيلي بعيده .
شهرزاد به فكر رفت. بعد همين طور كه  سرخي چهره‌اش بيشتر مي شد و مردمك چشم هايش به دور دست ها خيره شده بود گفت خانواده‌ي من امسال خيلي دارند هزينه مي‌كنند تا من دانشگاه خوبي قبول بشم .
بعد گفت بايد چه كار كنم تا بتونم همين امسال در يك دانشگاه خوب قبول بشم .
گفتم اگر تغيير رشته بدي و بري رشته انساني مي توني يه رتبه سه رقمي بياري .
شهرزاد در خودش فرو رفت .
روز بعد از ناظم مدرسه شنيدم كه شهرزاد درخواست يك هفته مرخصي از مدرسه كرده است. با مدير مدرسه صحبت كردم و مدير را قانع كردم كه با درخواست مرخصي شهرزاد موافقت كند.
يك هفته بعد شهرزاد به اتفاق مادر و پدرش در دفتر كارم بودند. پدر و مادر شهرزاد مي‌خواستند نظر من و همكارانم را بدانند ... تنها ايرادي كه بود جو كلاس شاگردان رشته رياضي بود. يكي از همكاران اصرار داشت كه با تغيير رشته‌ي شهرزاد موافقت نكنيم چون ممكن است ديگران هم چنين تصميمي بگيرند. 
يك انسان تغيير كرده بود و داشت راه و روش و مسير زندگي‌اش را تغيير مي‌داد. من اعتقاد داشتم كه من و مدرسه در خدمت منافع بچه ها هستيم. دليلي براي ماندن او در رشته‌ي رياضي سراغ نداشتم.
شهرزاد تغيير رشته داد و به گروه انساني هاي مدرسه پيوست .
تنها اشكالي كه رخ داد و من آن را پيش بيني نكرده بودم اين بود كه يكي از نزديكان شهرزاد كه دانش آموز كلاس رياضي بود از توجهات من و ما به شهرزاد به تنگ آمد و تقريبا نيمي از سال را مشغول انتقام گرفتن از مدرسه شد. 
همان سال شهرزاد در يكي از بهترين دانشگاههاي تهران پذيرفته شد.

آنها خودشان را و شيوه زندگي شان را تغيير دادند. و اين ايجاد تغيير در خود و روش زندگي كار بزرگي است. معمولا مردم حاضرند بميرند و تغيير نكنند.
ناگفته نماند كه تغيير كردن و يا تغيير دادن خود و روش زندگي درد هم دارد. كرم ابريشم براي پروانه شدن لازم است زجرِ محبوس بودن در پيله را مدتها تحمل كند. تغيير كردن درد بسيار زيادي دارد.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر