تناسب هاي
معنايي (ادبيات عارفانه و عاشقانه)
بخش :سي ام
نویسنده : بابک اسماعیلی
-
هيت مديره ي مجتمع ما هر سال
عيد به هر خانواده يك هديه مي دهند. امسال هم يك كتاب دادند. كتاب خيلي خوبي بود.
من هم رفتم يه دونه براي شما خريدم. بفرمائيد . البته شايد شما داشته باشيد. من
شنيدم شما همه ي كتاب هاي خوب رو داريد.
-
ممنون. الان بازش كنم اشكال
نداره. يا بايد ببرم بعدا بازش كنم .
-
هر وقت دوست داشتين باز كنين .
-
البته من همه ي كتاب ها رو كه
ندارم . اما كتاب هاي زيادي دارم .
-
اين رو داريد ؟
-
راستش رو بگم .
-
داريد ؟
-
بله دارم ش .
-
آآآي ... فكر ميكردم ... خيلي
بد شد .
-
نه. بد نشد. من يك بار خيلي
اتفاقي دعوت شده بودم به جشن تولد يك ناشر. يعني رفته بودم با آقاي بايندريان در
شركت تعاوني ناشران و كتابفروشان قرار ملاقات داشتم. آقاي بايندريان هم دست مرا
گرفت و برد در مراسم جشن تولد آقاي كياييان كه اون موقع رئيس انجمن ناشران و
كتابفروشان بود. همه كادوهاشون رو دادن. نوبت من كه رسيد نگاه كردم تو كيفم ديدم
يك كتاب همراهم هست. يك كتاب شعر از نزار قباني. اومدم هديه بدم به آقاي كياييان
ديدم ناشر كتاب نشر چشمه است. يعني خود آقاي كياييان. موندم چه كار كنم. اومدم
بذارم تو كيفم كه آقاي ناشر گفت" عيبي نداره . دست شما
درد نكنه" . من هيچ وقت تو زندگيم اينقدر ضايع نشده بودم .
-
يعني من ضايع شدم .
-
نه . اين كتاب رو نگه مي دارم
. اوني كه دارم رو خودم خريدم . اما اين رو كه هديه گرفتم ارزشش بيشتره .
عاشقانه هايي به مناسبت نوروز[1]
|
|
شعر : مديريت
احساسات
دفتر شعر
بانوي رنگين كمان
بابك اسماعيلي
گرچه تفسير
زبان روشن گر است
ليك عشق بي
زبان روشن تر است (مولانا)
وقتي كه سرشار
از توام
شبها خوابم
نمي برد
بين خواب و
بيداري غلت مي زنم
تمام ذهنم پر
از خواستن تو ست
وزن بودنت را
در سرم حس مي كنم
تصاوير فريم
فريم در ذهنم جلو و عقب مي روند
بدون نظم
بدون توالي
منطقي
هر چه هست
تويي
صبح كه بيدار
مي شوم
تنم مور مور
مي شود
عقربههاي
ساعتِ يادگاري آبي رنگِ روي ديوار ِگل بهي
هفت صبح را
نشان ميدهد
هنوز هيچ اس
ام اس ي از تو نيامده
هواي يازدهمين
روز بهار ابري است
روشنيِ بدونِ
آفتاب
از نورگير
سقف،
روي ميزِ پر
از كتاب و قرص و عينك و چسب و پرتقال
ولو شده
زير كتري را
روشن ميكنم
قرص سيتريزين
مي خورم
و بعد براي تو
شعر مي گويم
براي تو بانوي
رنگين كمان
تا روزي كه
هستي مي خواهم
هر روز
يك شعر برايت
بگويم
مي خواهم همه
ي ابعاد احساسم را توصيف كنم
ميدانم واژههايم
محدود است و براي اينكه در هر لحظه بگويم چگونه دوستت دارم
تمام واژههاي
زبانهاي زندهي دنيا هم كفايت نميكند
به اين ميگويند
محدوديت زباني
براي همين
به نظرم رسيده
با چشمهايم
با تو حرف
بزنم
و با دستانم
و با لمس دست
تو
چه خواسته هاي
گزافي دارم
گفتگو با چشم
را هم به فهرست خواستههاي من از بانوي رنگين كمان اضافه كن.
گفتگو بدون
محدوديت زباني !
يادم ميافتد
كه
لازم است
احساساتم را مديريت كنم
و به خودم ميگويم
مگر مي شود
غرق شدن را مديريت كرد
به كارهاي عقب
افتادهام
نگاه ميكنم
به كتاب هايم
به مردي ميمانم
كه بالاي پلي
ايستاده
و به درياي
زير پايش
نگاه ميكند
ميخواهد خودش
را از آن بالا به پايين بياندازد
و دارد فكر ميكند
كه آيا اين كار منطقي است !
|
شعر : فال قهوه
دفتر شعر بلقيس و عاشقانههاي ديگر، نزارقباني، ترجمهي موسي بيدج نشر ثالث
زن
نشست
با چشماني نگران
به فنجان واژگونه ام نگريست .
گفت :
پسرم !
غمگين مباش
كه عشق سرنوشت توست
و هر كس كه در اين راه بميرد
در شمار شهيدان است .
فنجان تو دنيايي هراس انگيز است
زندگيات سرشار از كوچ و جنگ .
پسرم !
بسيار دل مي بازي
بسيار مي ميري
بر تمام زنان زمين عاشق مي شوي .
اما
چون پادشاهي شكست خورده ،
باز مي گردي .
پسرم !
در زندگي ات
زني است
با چشماني شكوهمند
لبانش
خوشه ي انگور .
خنده اش موسيقي و گل
اما
آسمان تو باراني است
و راه تو بسته .
پسرم !
دلبرت
در قصري دربسته است .
قصري بزرگ
با سگ هاي نگهبان و سربازان .
شاهزاده ات
خفته است .
هر كس
به اتاقش بخزد
به خواستگاري اش برود
و از پرچين باغش بگذرد
يا گرهي گيسوانش را بگشايد
ناپديد ميشود
ناپديد ميشود .
پسرم فال بسيار گرفتهام
طالع بسيار ديدهام
اما
هيچ فنجاني
چون فنجان تو
نخوانده ام
و غمي
چون غم تو
نديده ام .
در سرنوشت تو
عشق پيداست
اما پايت
هماره بر لب دشنه است .
هميشه چون صدف
تنها ميماني
و چون بيد
غمناك.
و سرنوشت تو است
كه هميشه
در درياي عشق بي بادبان باشي .
پسرم !
هزاران بار
دل مي بازي
و هزاران بار
چون پادشاه مخلوع
باز مي آيي .
|
-
راستي آقاي اسماعيلي امسال شب
عيد يه اتفاق جالب افتاد ؟
-
چي شد ؟
-
ما بعد از چند سال دوباره
تلويزيون تماشا كرديم .
-
اِ .
-
شب عيد من تا خود صبح بيدار
بودم. داشتم برنامهي فرزاد حسني رو نگاه ميكردم. ما الان بيشتر از پنج ساله كه
تلويزيون تماشا نمي كنيم. اما شب عيد برو بچه هاي مجتمع اس ام اس دادن كه همه شبكه سه دارن نگاه مي
كنن.
-
آره . من هم نگاه كردم . من هم
تعجب كردم . از صدا و سيما كسي انتظار نداره كه
براي افرادي كه نمره ي هوش بهر بالاي شصت دارند برنامه توليد كنه . اين بار
نميدونم چي شده بود.
-
دوستان من شب عيد اس ام اس مي
دان مي گفتن" ايول ايول، حاج عزت و ايول ".
-
من هر بار كه تلويزيون نگاه ميكنم
نه تنها محتواي برنامه ها چيزي به من نمي ده بلكه حتي دوربينها و رنگ دكورها و
نوع لباس پوشيدن مجريها و كارگرداني هم توي ذوق ميزنه. اينها همه ثمرهي
شاهكارهاي مديريتي است. آدمهاي كمي هستند كه مي توانند خلاقيت رو براي همهي عمر
در انسانها بكشند. شوربختانه تعداد زيادي از
افرادي كه چنين ويژگي دارند در صدا و سيما مشغول به كار هستند و اين طور كه به نظر مي رسد اكثريت شون هم مدير
هستند وتصميم گير و يا تصميم ساز.
-
فكرش رو بكنين فريدون آسرايي ،
سيروان خسروي ... من عاشقشونم. شب عيد به من خيلي خوش گذشت. دستشون درد نكنه. يعني
ميشه سال ديگه ابي و سياوش قميشي و ليلا فروهر رو دعوت كنن ...
. ..............................
-
من هنوز در تست هاي تناسبهاي
معنايي مشكل دارم .
-
براي پاسخ گويي به سوالات
تناسبهاي معنايي ابتدا بايد خلاصه ي جمع بندي شده اي از عرفان را بدانيم .
-
ميشه برام توضيح بديد ؟
شفيعي كدكني در مقدمه
ي كتاب دفتر روشنايي[2]
از ميراث عرفاني بايزيد بسطامي ميگويد : عرفان چيزي نيست مگر " نگاه هنري و
جمال شناسانه نسبت به الاهيات و دين " . هر تجربه ي ديني در آغاز خود تجربهاي
ذوقي و هنري است ولي در طول زمان دست مالي و مبتذل مي شود ، كليشهاي مي شود و
تكراري مي شود. نگاه عارف اين تجربه ي تكراري را نو ميكند .
تجربه ي عرفاني مثل هر
تجربه ي ذوقي و جمال شناسانه امري است شخصي است. غيرقابل انتقال به ديگري و غير قابل تكرار .
در عرفان عشق اساس راه
به سوي خداونداست[3]
. عرفان بيان اعتقاد انسان به ارتباط مستقيم با خداست . بنابراين تجربه ي عرفاني
به قدمت عمر بشريت است[4] .
سعيد نفيسي در كتاب
سرچشمه ي تصوف در ايران[5] ميگويد
: جنبشهاي ديني و اجتماعي كه از آغاز تاريخ پي در پي در ايران روي داده همه ناشي
از خشمي بوده كه ايرانيان در قرنهاي متوالي نسبت به امتيازات طبقاتي و نژادي
داشته اند و يكي از آنها نهضت صوفيه است .
عبدالحسين زرين كوب در كتاب تصوف ايراني در منظر تاريخي
آن ميگويد :
مورد سلمان پارسي ميتواند نمونهي گويايي از بحران
ديني دوران ساسانيان باشد. اين مرد روحاني كه نخستين عارفان ايراني او را پيشاهنگ
تصوف به حساب ميآورند يك زرتشتي ايراني در واپسين سالهاي عهد ساساني بود. طبق
افسانههاي اسلامي ، تلاش براي يافتن ديني جديد موجب شد اين جوان زرتشتي به آيين
مسيحي درآيد ، بعدا به سوريه و سپس به مدينه برود و در آنجا مسلماني بسيار معتقد
و يكي از صحابهي حضرت محمد ص شود.
وقتي پادشاهزادهاي از " ذوالنون " پرسيد راه به سوي خدا كدام
است، وي پاسخ داد راهي كوچكتر داريم و راهي بزرگتر. هر كه راه كوچكتر را ميخواهد
بايد دنيا را رها كند و از گناه كردن دست بكشد. اما كسي كه راه بزرگتر را برميگزيند
بايد هر چيزي را جز خدا فروگذارد و دلش را از همه چيز تهي كند . بنابراين عبادت
ظاهري سنتي هرگز آن راه بزرگتر به سوي خدا نيست .
برطبق تعاليم حلاج، تصوف اساسا عبارت بود از با خدا
بودن بدون دلبستگي به هيچ چيز ديگر . بنابراين وقتي صوفي تماما در وجود خدا حاضر
بود يك سره در خود محو مي شد و اين چيزي بود كه صوفيان آن را " فنا" ميناميدند.
منوچهر جمالي اما در كتاب مطرب معاني آورده است كه به
فنا پيوستن، آميختن با سيمرغ و جشن وصال گرفتن با سيمرغ بود. به فنا بستن همگان ،
سيمرغ شدن همگان بود . اين بود كه عرفا مي خواستند از سر به فنا = ونه برگردند .
چون مي دانستند در فنا = ونه = عشق ، بقا و جاودانگي است . فنادر اصل يعني زيستنِ
با دوام در عشق . به همين دليل است كه در منطق الطير عطار در وادي هفتم است كه
مردمان درمييابند با هم، خدا يا سيمرغ هستند . و درست اين آخرين وادي را عطار
وادي فقر و فنا مي خواند .
تو "هم سوگند" عشقي
اما عشق به خود
و يكي از دلايل من اينست كه تو هنوز برصفتي از صفات خويش باقي
هستي
تو مرا دوست نميداري مادام كه در من
فاني نشده اي
و هر گز فاني نخواهي شد تا آنگاه كه صورت
من در تو متجلي گردد
پس دعوي عشق را به يك سو نه و دل را به
كاري ديگر گمار
و گمراهي خويش را رها كن
و از آستان وصل كناره گير كه تا زنده
باشي هرگز تو را اين دست ندهد
و اگر در عشق صادق بودي ، اكنون خود
برجاي نبودي
چنين است عشق، تا نميري به آرزوي خود
نخواهي رسيد
يا بمير يا عشق مرا، تنها، رها كن.
(ديوان ابن فارض نقل از شرح مثنوي نيكلسون )
مستغرق خويش كن مرا دايم
كافسوس بود كه من مرا باشم
عطار اگر فنا
شود در تو
گرباشم و گرنه پادشا باشم (عطار)
حلاج مانند بايزيد بسطامي[6]
احتمالا پدر بزرگي زرتشتي داشت. او بعد از چهل سالگي، دستگيرشد، هشت سال را در
زندان گذراند، و سپس به دنبال محاكمه اي هفت ماهه پارهاي از پيكرش را بريدند، به
دارش آويختند، سرش را از تنش جدا كردند، و آنچه از او مانده بود سوزاندند و
خاكسترش را به باد دادند.
چون زبان او همينشناختند
چار دست و پاي او انداختند (عطار )
شعر صوفيانه اساسا به ادبياتي نمادين تبديل گرديد كه در
آن خداوند معشوق، وجد و خلسهي روحاني شراب، و عزلتگاه صوفي ميخانه خوانده شد. شيخ
محمود شبستري به وضوح يادآور ميشود "مريد
ميخانه شدن آزاد شدن از خود است ".
حالت "غيبت" كه در آن دل همه چيز جز خداي
را فراموش ميكند و نيز "قبض" دل يعني حالتي كه دل در آن از
حضور الهي محجوب است، و "بسط" آن، يعني حالت كشف، همه و همه
مقدمهي علم مستقيم دربارهي خداست. اين خود به تجربهي عارفانهاي ميانجامد كه
عارف در آن از خود بيخبر و و فقط از خدا با خبر است. بدين ترتيب است كه دل نهايتا
از پراكندگي شيطاني (تفرقه) رها ميشود و به حالت تمركز (جمع ) در حضور خداوند ميرسد.
در چنين دنيايي حتي آدمي زادگان به قسمي
در كالبدي واحد به هم متصلند كه اگر يكي از آنها را دردي عارض شود درد او به قول
سعدي قراري براي عضو هاي ديگر باقي نخواهد گذارد.
صوفيان شيعي مفهوم ولايت را بر اساس كلمهي مولا قرار دادند،
صفت مبهم و رمز آلودي كه پيامبر در محل غدير، به هنگام بازگشت از مكه بر زبان
راند. بنابراين شد كه " انسان كامل" در وجود دوازده امام شيعي ظهور
يافت. صوفيان سنتي معتقد بودند كه پايان ولايت فقط آغاز نبوت است. اما صوفيان
افراطي نيز بودند كه اعتقاد داشتند اهميت يك پيامبر از ولايت و نه از نبوت او ناشي
ميشود.
در عين حال منوچهر جمالي در كتاب مولوي بلخي (مطرب
معاني ) آورده است كه در فرهنگ سيمرغي (زنخدايي) ايران دانش افشاندني است. در دانش
بايد راد بود. تخصص در علم دين حقانيت به حكومت نميدهد. گيتي خدايي است كه واقعيت
يافته است. خدا در باختن خود انسان و جهان مي شود.
خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش
بنماند هيچ اش الا هوس قمار ديگر ( مولانا)
عاشق مات ويم تا ببرد رخت من
ورنه نبودي چنين دور قمارم طواف (مولانا)
موچهر جمالي در كتاب خود نوشته است از
ديدگاه عقل، باختن بد است و بردن خوبست. كسي كه ميبرد عاقل است. انساني عاقل است
كه ببرد و هميشه سود كند. هميشه از ديگران بگيرد و بستاند و بر آنچه دارد
بيافزايد. اما در فرهنگ سيمرغي(زنخدايي) ايران چيزي كه "هست" يعني
در حال آفرينندگي است، موقع حاملگي يا آبستني است. چيزي كه " نيست " يعني
نميزايد و نميآفريند، و نميبخشد و نميبازد و ايثار نميكند و نمي افشاند.
تفكر از براي برد باشد
تو سرتاسر همه ايثار گشتي (مولانا)
اندر قمارخانه، چون آمدي ببازي
كارت شود حقيقت هر چند تو مجازي (مولانا)
راه دهيد يار را ، آن مه ده چهار را
كز رخ نور بخش او نور نثار ميرسد (مولانا)
همي گويم دلا بس كن، دلم گويد جواب من
كه من در كان زر غرقم، چرا ز ايثار بگريزم (مولانا)
برجه طرب را ساز كن، عيش و سما آغاز كن
خوش نيست آن دف سرنگون، ني بينوا آويخته
دف دلگشايد بسته را، ني، جان فزايد خسته را
اين دلگشا چون بسته شد ؟ و آن جانفزا آويخته ؟
امروز دستي برگشا ، ايثار كن جان در سخا
با كفر، حاتم، رَست، چون بُد در سخا آويخته (مولانا)
تو مگو، كه زين
نثارم، ز شما چه سود دارم
تو ز سود بي نيازي،
بده و خسارتي كن ( مولانا)
عبدالحسين زرينكوب در كتاب تصوف ايراني در منظر تاريخي آن ميگويد : نظام
سلسه مراتبي هرميوار، با مقداري گونه گوني از حيث طبقه بندي و نام گذاري، جمع كل
اولياي هر زمان را تقريبا برابر شمار روزهاي سال قمري قرار ميدهد و بدين ترتيب آنها
را به داشتن پيوند به نظام عالم منسوب ميكند. اولياي اين سلسله مراتب كه بر مردم
و حتي براي خودشان ناشناختهاند، رجال الغيب خوانده ميشوند. آنان ابدال، ابدالان،
بُدلا، يعني جانشينان نيز ناميده ميشوند، زيرا وقتي يكي از آنان ميميرد، ولي
ديگري فورا جاي او را ميگيرد. راس هرمِ سلسله مراتب، قطب خوانده ميشود.
گذار صادقانه و بيغل و غش عارف از حجابهاي متعددي كه
وي را از مقصد عالي او جدا ميكنند، چيزي است كه صوفيان آن را معراج مينامند.
نويسندهي كتاب "انسان از منظر ديگر" محور هاي
اصلي عرفان را در كتاب خود اين طور دسته بندي كرده است :
1- آشنايي نظري و عملي با رحمت عام و خاص الهي
2- اتصال به شبكهي شعور كيهاني و اجتناب از شبكه ي منفي
3- شاهدي و نظاره گري (تسليم )
4- شناخت "من دون الله " و اجتناب از آن
5- شناخت عرفان كمال و عرفان قدرت و حركت به سمت عرفان
كمال و اجتناب از عرفان قدرت.
6- شناخت دانش كمال به عنوان تنها بخشي از داشتههاي انسان
كه قابل انتقال به زندگي بعدي است.
7- توجه كامل به معرفت مراسم و مناسك، به جاي اكتفا به
تشريفات و ظاهر آن.
8- توجه به اشتياق، كه پول رايج دنياي كمال بوده و دراين
وادي مشتاقترينها ثروتمندترينها هستند و همه چيز در اين وادي مزد اشتياق است.
رحمت عام الهي[7]
رحمت عام شامل همهي انسانها ميشود و انسان در اين
مورد حق انتخاب داشته و مي تواند از آن استفاده نموده و يا اجتناب نمايد.
به طور كلي همهي انسانها صرفنظر از نژاد، مليت،
جنسيت، سن و سال، سواد و معلومات، استعداد
و لياقت هاي فردي، دين و مذهب، گناه كاري و بي گناهي، پاكي و نا پاكي، ... مي
توانند از رحمت عام الهي برخوردار شوند.
لطف الهي بكند كار خويش
مژده ي رحمت برساند سروش (حافظ)
بيا كه دوش به مستي، سروش عالم غيب
نويد داد كه عام است فيض رحمت او (حافظ)
پرتو خورشيد عشق بر همه افتد وليك
سنگ به يك نوع نيست، تا همه گوهر شود (سعدي )
آب رحمت بر آن زمين بارد
كه در آن خاك تشنگان دارد (اوحدي مراغه اي)
واقعيت وجودي
واقعيت وجودي هر چيزي به ما نشان مي دهد كه آن چيز وجود
دارد ، واقع شده ، اتفاق افتاده و حادث شده است. چه اينكه از علت، چگونگي، و نحوهي
وقوع آن اطلاع داشته باشيم يا نه.
اين بخش از وجود يا قابل مشاهده است، يا اثر خود را روي
محيط ميگذارد.
براي مثال وجود يك تكه سنگ واقعيت دارد. اشعه ي مادون
قرمز واقعيت دارد. ما قادر هستيم اشعهي مادون قرمز را با تجهيزاتي اندازه گيري
كنيم.
حقيقت وجودي
حقيقت وجودي موضوعهايي را دربارهي واقعيت وجودي مورد
بحث و گفتگو قرار ميدهد كه عبارتند از :
1.
علت وجودي و نحوهي وقوع
براي مثال علت به وجود آمدن سنگ يا چرا جهان
هستي پيدايش يافته ؟
2.
طرح وجودي و مسائل پشت پردهي
واقعيت وجودي
هر واقعيتي به دنبال طرح و نقشه اي بايد اتفاق
افتاده باشد و با بررسي مسائل پشت پردهي هر واقعيتي ميتوان با طرح و نقشهي
وجودي آن واقعيت برخورد كرد. براي مثال انسان چرا و به چه منظوري به وجود آمده
است.
3.
كيفيت وجودي هر پديده
حقيقت وجودي، چگونگي و كيفيت يك واقعيت را نسبت به
مبنايي بررسي ميكند. اينكه آيا حقيقتا چيزي وجود خارجي دارد ؟ يا اين كه مجازي
است ؟
براي مثال تصوير يك شي در آينه واقعيت وجودي دارد اما
حقيقت وجودي ندارد. زيرا نسبت به خود شي مجازي است. پس چيزهايي ميتوانند در عالم
هستي واقعيت داشته و واقع شده باشند، اما نسبت به خود آن چيز از حقيقت وجودي
برخوردار نباشند و برعكس.
مثلا اشعهي مادون قرمز كه با چشم ما ديده نميشود و
براي ما واقعيت ندارد ولي چون با ابزارهايي قابل تشخيص است داراي حقيقت وجودي است.
جهان مجازي
فرض كنيم تيغه اي داريم كه ميتواند حول محورش با سرعت
بچرخد. اين تيغه واقعيت وجودي دارد.
اگر اين تيغه را حول محور آن با سرعت به چرخش درآوريم، آنچه
را كه مشاهده ميكنيم، استوانه اي است كه قطر قاعدهي آن قطر تيغه و ارتفاع آن
ضخامت تيغه خواهد بود.
اين استوانه ي ايجاد شده در اثر حركت واقعيت دارد. اما
حقيقت وجودي ندارد.
هر زمان حركت تيغه را متوقف كنيم استوانه ناپديد ميشود.
ريزترين ذرات تشكيل دهندهي اتمها حركت ميكنند. جهان
مادي بر اثر اين حركت ذرات سازندهي آن واقعيت ميابد.
هرگاه حركت الكترونها و ساير ذرات متوقف شود، جهاني كه
مي بينيم مثل استوانه ديگر وجود نخواهد داشت. براساس اين استدلال جهان هستي مادي
از حركت آفريده شده است.
ماده صورتي از انرژي متراكم است. پس جهان هستي از انرژي
( شعور و هوشمندي ) به وجود آمده است. (شبكهي شعور كيهاني )
جهان هستي از حركت آفريده شده و از اين رو جلوههاي
گوناگون آن نيز ناشي از حركت است و چون هر جلوهاي كه ناشي از حركت است مجازي است،
در نتيجه جهان هستي نيز مجازي است.
در ادبيات عرفاني عموما "حركت" به
"رقص" تشبيه شده است.
مجاز اندر مجاز است، عالم ما
خيالي بيش نيست اندر سر ما
چو رستيم عاقبت از اين توهم
جهاني ديگر آيد در بر ما ( طاهري )
هر ذره، پر از فغان و ناله است
اما چه كند زبان ندارد
رقص است زبان ذره زيرا
جز رقص دگر بيان ندارد ( مولوي )
چون ذره، به رقص اندر آييم
خورشيد تو را مسخر آييم
در هر سحري زمشرق عشق
همچون خورشيد،
ما برآييم (مولوي)
در ادبيات عرفاني براياينكه رقص داشته باشيم لازم است آهنگ
وجود داشته باشد و براي اينكه آهنگي نواخته شود وجود ساز لازم است و براي نواختن
ساز نيز به مطرب نياز است. از اين رو
سرودههاي عرفا پر از واژههاي رقص، آهنگ، ساز و مطرب است.
مطرب همان خدا، ساز يعني هوشمندي، آهنگ يعني قوانين
حاكم بر جهان و رقص همان اعداد است.
مطرب
|
ساز
|
آهنگ
|
رقص
|
خدا
|
هوشمندي
|
قوانين
|
اعداد (اعدادي مثل سرعتنور،ثابتپلانك، عددپي،
عددآووگادرو
و ... )
|
مطرب عشق، عجب ساز و نوايي دارد
نقش هر پرده كه زد راه به جايي دارد (حافظ)
مطرب ساده، ساز بنواز
كامشب شب بزم عاشقان است (عطار)
ساقي
|
خم
كوزه
|
ساغر، پياله، سبو
جام، آبگينه
|
مي، باده، شراب
لعل، آب انگور
|
خداوند
دوست
يار
|
هوشمندي
|
آدم
|
آگاهي
نشاط
|
به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد
كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزلها (حافظ)
هاتف ارباب معرفت كه گهي
مست خوانندشان و گه هوشيار
از مي و جام و ساقي و مطرب
وز مغ و دير و شاهد و زنار
قصد ايشان نهفته اسراري است
كه به ايما كنند گاه اظهار
گر بري پي به رازشان داني
كه همي است سر آن اسرار
كه يكي هست و هيچ نيست جز او
وحده لا
اله الا
هو (هاتف اصفهاني)
عرفا به دو دليل از عقل ناله كرده اند :
1-
داستان فيل و اختلاف مردم در
شكل و چگونگي آن، اشاره به عقل جزيي است. در آنجا مردم حس را عامل معرفت و شناخت
مي دانستند و در اثر اين اشتباه دچار اختلاف شديد شدند. آن عقلي كه مورد نكوهش
عرفاست عقل جزيي است.
عقل جزوي، عقل استخراج نيست
جز پذيراي فن و محتاج نيست (مولوي )
اين خرد خام به ميخانه بر
تا مي لعل آوردش خون به جوش (حافظ)
2-
سخت ترين مرحله براي عارف
مرحلهايست كه ميخواهد از روي پلهي عقل به پلهي عشق گام بردارد. در اين حالت
عقل براي اين حركت ايجاد مانع ميكند. ضمن انكار چنين پلهاي عارف را به طور كلي
برحذر ميدارد.
عقل گويد شش جهت حد است و بيرون راه نيست
عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازاري بديد و تاجري آغاز كرد
عشق ديده زان سوي بازارِ عقل، بازارها (مولانا)
گرفتم گوش عقل و گفتم اي عقل
برون رو كز تو وارستم من امروز
بشوي اي عقل دست خويش از من
كه با مجنون بپيوستم من امروز (مولانا)
آزمودم عقل دور انديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را (مولانا )
دنياي عرفان دنياي عشق است. پس فاقد هرگونه فن و روش و
تكنيك، پند، نصيحت و استدلال، سعي و كوشش است.
دنياي عرفان دنياي ماوراي تكليف است. دنياي عشق به دور
از حساب و كتابهاي عقلاني است.
دنياي عرفان ماوراي مزد و پاداش است زيرا عاشق به طمع
مزد و پاداش به عشق نرسيده كه بخواهد ادامهي حركت خود را با چنين انگيزه اي دنبال
كند.
جهاني كان جهان عاشقان است
جهاني ماوراي نار و نور است (عطار)
ما زدوست غير از دوست مقصدي نمي خواهيم
حور و جنت اي زاهد، بر تو باد ارزاني (شيخ بهايي)
دنياي عرفان دنياي ترس و حزن نيست. تنها غمي كه براي
عارف وجود دارد غم دور افتادن از اصل خويش
است :
بشنو اين ني چون حكايت مي كند
و زجداييها شكايت مي كند (مولانا)
عرفان موجب وحدت اجزا و ارتباط جز با كل است. كل هميشه
چيزهايي دارد كه جز از آن بي خبر است. به عنوان مثال يك سلول فاقد آمال و آرزوست
اما وحدت صد تريليون سلول كل را تشكيل مي دهد و اين كل چيزي مي داند كه اجزا از آن
بيخبراند.
عارف در راه رسيدن به عشق خود با هر تلنگر و ضربهاي
دچار وقفه و سكون نميشود.
هرگز نداند آسياب مقصود گردشهاي خود
كاستون قوت ماست آن، يا كسب و كار نانبا
آبيش گردان ميكند، او نيز چرخي ميزند
حق آب را بسته كند او هم نمي جنبد زجا (مولانا)
وحدت جهان هستي
در دنياي عرفان جهان هستي يك پارچه است. هيچ جزئي نميتواند
بدون وجود ساير اجزا وجود داشته باشد.
درك جمال يار
در عالم عشق قانوني وجود دارد كه ميزان و
ملاك ارزشمندي براي تشخيص عاشقي است. اين قانون مبني بر اين است :
"عاشق در جمال معشوق نمي تواند عيبي
ببيند "
گفت ليلي را خليفه كان تويي
كز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي
گفت خامش چون تو مجنون نيستي
ديده ي مجنون اگر بودي ترا
هر دو عالم بي خبر بودي تو را
عاشق به وحدت ميرسد و غير از معشوق چيزي
نميخواهد. عاشق موحد مي شود و به جز يار خود را طلب نميكند.
عرفا معتقدند عشق زميني درك چنين فرايندي
را تسهيل ميكند.
خاموش كن و چندين، غمخواره مشو آخر
آن نفس كه عاشق شد، اماره نخواهد شد (مولانا)
درك حضور
شوق وصل در وجود عاشقان وجدي غير قابل تصور بر ميانگيزد.
نهايت درجهي "وصل" در جسم "درك حضور" است.
كسروي مورخ و اصلاحگراي ديني در ايرانِ معاصر، تعاليم
صوفيانه را افيوني ميشمرد كه امپرياليسم غرب به شرقيها تزريق كرده تا از بيدار
شدن آنها جلوگيري كند. او حتي مدعي بود كه در گذشته، تعاليم حافظ، سعدي و رومي فقط
جهل و تنبلي را در ميان هواداران آنها تبليغ ميكرد.
سلام سال نو مبارك
مي گذاشتم سه ماه ديگه ميگفتم. نه ... خب به خودتون كه
تبريك گفته بودم. فقط اينجا ننوشته بودم. الان اومدم خوندم اون چيزايي كه نوشته
بودين رو ...
خب ... گلچهره داره درس ميخونه ... سعي ميكنه همونطور
كه گفتين به چيز ديگه فكر نكنه و كار خودش رو بكنه. داره تمام تلاشش رو ميكنه.
اصلا به نگراني و قبول نشدن و كمبود وقت هم فكر نميكنه.
اون روز داشتم با دوستم صحبت ميكردم راجع به قبولي و اين چيزا. اميد ميداديم به
هم. بهش گفتم من تمام سعيام رو دارم ميكنم.
تمامش رو .. اگه نشد سال بعد ... گفتم من نگرانيم از اين نيست كه يك سال ديگه
بخونم. اصلا نيست. چيز ديگه است !
مي دونيد چيه ؟! الان كه ذهنم رو مي كاوم ! چه لغتي !
آره ... وقتي واقعا ميگردم ببينم چي دليل نگراني و ناراحتي منه .. فقط يك چيز
پيدا مي كنم ... قبول نشدن نيست .... منظورم قبولي دلخواه ِ ... خانواده و فاميل و
حرفاشون هم نيست ... چون آدمي نيستم كه به حرفهاييكه ميشنوم اهميت بدم ...
خانواده هم مشكلي با من ندارن ... دوستام هم نيستن ... صبر كردن براي رسيدن به
آرزوها وهدفهام هم نيست ... فقط يك چيزه.
شما !
اينكه با من مثل يك مشاور ميمونين يا نه ؟ همراهيام ميكنين
يا نه ؟ من فهميدم كه وجود يك مشاور و همراه در دوران كنكور شديدا تاثير داره ...
اول از همه تو روحيهي آدم . ديگه درس و برنامه
كه جاي خود داره. يك بار گفته بودين قضاوت افراد راجع به آدم مهم نيست. شما
هم راجع به من قضاوت نميكنين.
...درست ... اما خب بازم اين فكر مياد سراغم كه در مورد من ... در صورت قبول شدن يا قبول
نشدنم چي فكر ميكنين. دلم نميخواد ارزش و اهميتي كه الان دارم رو از دست
بدم و دلم نميخواد فكر كنين با خودتون كه
اونقدر زحمت كشيدم براش ... بيخودي !
نميدونم آقاي
اسماعيلي ... شايد افكارم كاملا اشتباه و پيش پا افتاده باشه ولي خب فكره ديگه
..... مياد تو سر آدم ... شايد هم به خاطر سن و سالم هست كه خيلي از آدم شناسي و
رفتارها و ارزشهايي كه آدمها واسه هم دارن ومنطقها رو نميدونم ... نميدونم آيا
واقعا ممكن هست شما همچين فكري بكنين يا نه ... ممكن هست يك انسان راجع به يكي
ديگه فقط به خاطر اينكه قبول نشده ، قضاوت كنه ؟
يك وقت ناراحت نشيد اگه اين حرفا رو نوشتم ...
بگذريم ... يعني تو عمرم عيد اين طوري نگذشته بود ...
باورم نميشه كه دو روز ديگه سيزده بدره ... مي دونين مثل چي ميمونه ... مثل اينكه
يه ارتفاعي رو مياي بالا ...همين طوري مياي بالا ... بعد كه يه لحظه ميايستي و
پايين پات ... مسيري كه بالا آمدي رو نگاه ميكني ميترسي ... دقيقا همون دلهره و
ترس هم الان هست .... با اين تفاوت كه اون ترس ترس از افتادن ِ و سقوط ... و اين
ترس ترس از تمام شدن وقت و زمان.
چقدر عيد زود تموم شد ... بايد همين طور جلو برم تا مقصد
... اميدوارم برسم به اين مقصد ...
[1] - تقديم به مهدي و ميلاد و بقيهي بچههاي تبريز ...
[2] - دفر روشنايي از
ميراث عرفاني بايزيد بسطامي / گرداورنده محمد بن علي سهلگي ترجمه ي شفيعي كدكني
انتشارات سخن
[3] - تصوف ايراني در
منظر تاريخي آن ، عبدالحسين زرين كوب ترجمه ي مجد الدين كيواني انتشارت سخن
[7] - برگرفته از كتاب انسان از منظري ديگر، نوشته ي محمد علي طاهري،
نشر بيژن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر